رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

بازم رکسانا جون و حمام

یکشنبه کلی با هم بازی کردیم و شب بردمت حمام که انقدر قشنگ تو آب بازی میکردی که دلم نمیخواست بریم بیرون و گذاشتمت تو لگن پر از آب و شما قشنگ پا میزدی فدای اون پا زدنات بشم من . بعد قشنگ شستمت و رفتیم بیرون چون هوا سردتر شده بعد حمام ما هم خیلی سرده چون ینچره داره توش بخاطر همین دیر به دیر میبرمت انشاا.. هوا خوب بشه یک روز درمیان میبرمت .تا اومدیم شیر خوردی و خوابیدی .     فدات بشم من با اون لپهای خوشملت . ...
10 اسفند 1392

بازم مهمانی رکسانا جون

شنبه صبح زنگ زدم خونه دایی اینا و گفتم میام خونتون . یه سری مجله نی نی بود که میخواستم بدم دختردایی فاطمه که اون هم انشاا.. تا چندوقت دیگه مادر میشه انشاا... . بعد آژانس گرفتیم و با هم رفتیم دایی و زن دایی هم بودن شما هم کلی خودتو لوس کردی و ناز میکردی و کلی براشون خندیدی مخصوصاً برای دختردایی خیلی میخندیدی آخه آتیش پاره هستی و فهمیده بودی پسر داره خیلی خودتو براش لوس میکردی . دایی هم میگفت خیلی شبیهه حنانه هستی . اینجا داشتم لباس تنت میکردم که شما هم برام میخندیدی     فدای اون خنده هات بشم من .بعد دختردایی اعظم هم اومد و اون هم با شما بازی کرد و برای اون هم خندیدی . بعد میخوابیدی ولی همش خواب های کومچولو و زود بیدار می...
10 اسفند 1392

رکسانا جون و فیس بوک

جیگر من خوب خوابید و جمعه صبح مثل همیشه بابا علی رفت فوتبال و من و شما قشنگ خوابیدیم و بعد با هم بازی کردیم تا بابایی بیاد . بابا اومد و ناهار خوردیم و بعد بابایی با شما بازی کرد . ما به اسم شما میریم تو فیس بوک و با دوستان و فامیل در ارتباط هستیم . عمو میثم یه گروه درست کرده به اسم دوسیب و خواسته که هر مطلبی که میزارن در مورد قلیون باشه .بعد بابا گفت لباسی که خاله برات خریده رو تنت کنم. منم لباسهای شما رو درآوردم تا اون لباس و تنت کنم .     بعد بابایی شما رو به این حالت درآورد     این قلیون تزئینی و من برای بابایی از مشهد سوغات آوردم و بابایی گذاشت و شما هم نامردی نکردی و قشنگ کرفتی دستت . بابا چندتای...
10 اسفند 1392

جشن 2 ماهگی رکسانا جون

اول اینو بگم که این پستی که الان میزارم و خیلی کامل تر و مفصل تر از ساعت 12 امروز تا ساعت 2.30 کار کزدم ولی متاسفانه وبلاگ قطع شد یعنی کامل که شد اومدم ارسال رو بزنم قطع شد و سیو نشد منم کلی حالم گرفته شد . خلاصه به عشق جیگرم دوباره کار میکنم. پنجشنبه شب خاله فهیمه ما رو و دایی جون و مادرجون اینا رو دعوت کرد خونشون یعنی از وقتی شما 1 ماهتون شد خاله ما رو دعوت کرد ولی قسمت نمی شد و هر هفته یه برنامه ای پیش میومد یکبار رفتیم بابل یه بار سمنان یه بار خونه مامان جون اینا بالاخره این هفته از اول هفته به خاله قول دادیم که دیگه نوبت شماست و میایم اونجا . ما میخواستیم برای شما دومین ماهگردتونو جشن بگیریم که شما چون واکسن زده بودی و بیحال بودی دل...
10 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد